مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 21 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
مهسا خانوممهسا خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

اقا زاده

جواب ازمایش قند بارداری

پریروز رفتم ازمایش  دیابت بارداری را که معمولا در ماه هفت انجام میشه را انجام دادم و وقتی دیروز رفتم جوابش را گرفتم قندم بالا بود ما ما گفت باید زیر 140 باشه ولی من 144 بودم و گفت دوباره باید بری ازمایش انجام بدی  ساعت 7:30 رفتم بهداشت  باید ناشتا می بودم بعد از اینکه خون گرفت  دو بسته پودر قند داد دستم که باید  با لیوان اب حل میکردم و میخوردم و سه بار هر یه ساعت یه بار برم و ازمایش را انجام بدم  که ساعت یه  ربع به 9 رفتم و برگشتم خونه تا دوباره یه ربع به 10 برم و دوباره برگردم یه ربع 11 اخرین مرحله را برم و انجام بدم  وای نمیدونی چقد پودر قند بی مزه ست فکرشو کن با معده خالی اونم صبح زود یه لیوان...
30 بهمن 1391

انتخاب اسم نی نی

از همون روزی که امید داشتم یه کوچولو تو دلم باشه و گفتم خدا اگر صلاح دونست و یه پسمل بود دلم میخواد اسمشو بزاریم آقا رضا که با موافقت همسر عزیزم مواجه شدم.  وقتی هم رفتیم سونو و پسمل بودنش  تایید شد سرورم گفت بیا یه پیشوندی جلو اسمش بزاریم که بلاخره با علیرضا به سرانجام رسید اینجوریه که وقتی علیرضا تو دلم اروم نمیگیره و تکون میخوره  رضا صداش میزنم   و فکر نکنم دیگه تغییر کنه گر چه تو خونه ماهمه نظرمیدن ولی یه وقت دیدی پدر خانواده نظرش تغییر کردو آنرا وتو کرد که انشااله اینجوری نمیشه ..... ...
10 بهمن 1391

دنیا اومدن نی نی دایی مهدی

میدونم دیر شده اومدم خبر به دنیا اومدن  نی نی دایی مهدی را بهت بدم ولی اصلا این چند روز گذشته به فکرم نرسید بیام خبرشو تو وبت بنویسم تا اینکه الان یهو رفتم به فکر نی نی گفتم  بیام و بهت خبر بدم که نی نی دایی مهدی که اسمشو گذاشتن ماهان 20 دی به دنیا اومده و ما هنوز نتونستیم ببینیمش و فکر نکنم تا 5 یا 6 ماهگی بتونیم ببینیمش که اون موقع  انشالله خودت هم به دنیا اومدی و میریم به دیدنش انشالله فکر کنم یه 4 ماهی از تو بزرگتر باشه و انشالله میشین همبازی همدیگه گرچه ما از هم دوریم و هر کدوم تو یه استان دیگه زندگی میکنیم وخیلی کم همدیگر را میبینیم ولی بازم دلم خوشه که سه چهار ماهی یه بار هم میتونیم همدیگر را ببینیم ...
6 بهمن 1391

َشب یلدا با نی نی

دیشب  برای شب یلدا خونه خاله سمیرا  دعوت بودیم .تازه برای بابایی هم       سالگی گرفتیم البته یه کم زودتر .   هفتم تولده بابایی بود ولی من گفتم تا همه جمعیم  یهو برای بابایی هم یه کیک بگیریم .شب خوبی بود و خوش گذشت گرچه خاله اذیت شد و حسابی تو زحمت افتاد  . اونجا هم به فکرت بودم پسر گلم وبا خودم میگفتم انشالله یلدای دیگه تو هفت  هشت ماهه ای و اوج فضولی  نمیزاری چیزی رو زمین بمونه  اینم  یه عکس از شب یلدا و ابجی مهدیه  اونیه که بزرگتره تو ادامه مطلب ...
4 بهمن 1391

هفته نمیدونم چندم

واقعا دیگه نمیتونم حساب کنم تو هفته چندم هستم اخه تو ولایت ما اصلا تو هفته سر در نمیارن باید بگیم مثلا پنج ماه ده روز  منم  دیگه رو همین حساب میرم جلو و به نظرم باید امروز  پنجماه و چهارده روزم باشه  با تکونایی که  وروجک  میخوره میدونم که حالش شکر خدا خوبه  و داره اون تو خوش میگذرونه  غافل از اینکه خیلی ها منتظرن زود این چند ماه باقی مانده به سلامت بگذره  و چشممون به جمالش روشن شه الهی قربونت برم         ...
3 بهمن 1391

هفته نوزدهم

امروز باید زنگ بزنم کرمان ببینم کی ازمایشم اماده میشه  دیگه خودمو برا همه چی اماده کردم پناه بر خدا خدایا خودت دادی خودت هم... وای دیگه داره اشکام سرازی میشه اخه اگه ازمایشم مثبت در بیاد چطور میتونم بعد از 5 ماه ازش دل بکنم اونو باعشق تا این ماه رسوندم. منی که با هر تکونیش انگار دنیا را بهم میدن روز شماری میکنم تا بهمن بیاد برم برای خرید سیسمونی اگه ازمایش.... وقتی تو چشای دخترکم نگاه میکنم و مبینم وقتی  منتظره تا نی نی بیادمیگم خدایا خودت به این دختر رحم کن اخه اون خیلی خوشحاله
5 بهمن 1391

ذهنم یاری نمیکنه

 باور کنید از بس استرس دارم  برای جواب ازمایش روز دوشنبه که هر چه فکر میکنم نمیدونم هفته چندم هستم  دیروز اقای همسر رفت ولایتشون برای اوردن ماشینی که تازه ازاونجا خریده  و من ودخترم و پسرک تو خونه تنها بودیم اصلا هم نترسیدیم  اولش اینکه هم خدا باما بود هم یه مرد کوجولو تو دلم دارم که همیشه با منه و نمیزاره از چیزی بترسم وای خدای من چطور میتونم باور کنم که یه موجود کوچولو داره روز به روز تو دلم رشد میکنه  که با هر تکونش خدا را شکر میکنم و قربون صدقه جوجو میشم  باور کنید از حاملگی اولی که نزدیک 10سال گذشته همه چی را فراموش کردم وبا هر تکون این جوجو انگار بارداری اول را دارم تجربه میکنم خدایا به خا...
5 بهمن 1391

تنها شدن بعد از سه ماه

 پدر مادرم بعد از اینکه خبر باردار شدنم را شنیدن و ما بوشهر بودیم  ما را تنها نذاشتن و با ما برگشتن خونمون تا ما تو این موقعیت تنها نباشیم و خدایش هر دوتاشون خیلی زحمت کشیدن  خدا حقشون را به گردن ما حلال کنه  تو اون ویار  سه ماهه اول باردای اگه مادرم نبودم نمیدونستم چطور باید از پس زندگی بر بیام .ولی روز پنجشنبه بنا به دلایلی مجبور شدن برگردنن خونشون . وما خیلی برامون سخت بود ولی چاره ای نبود بندگان خدا که نمیتونسند تا همیشه با ما باشند. پدر و مادر مهربانم ازتون ممنونم و دوستتون دارم
5 بهمن 1391

هفتته ای عذاب اور

هفته گذشته وقتی جواب تست غربالگری را گرفتم و دکتر ازمایشگاه بهم تلفنی گفت جواب ازمایشت یه کم مشککوکه انگار دنیا رو سرم خراب شد همون موقع یعنی ساعت 6 غروب شال و کلاه کردیم ( با اینکه  هر دوتا  پدر بزرگا تو خونمون مهمون بودند) و رفتیم شهر نزدیک که 1ساعت  فاصله داره  تا به دکتر زنان ازمایش را نشون بدیم و دکتر هم حرف های ازمایشگاه را تایید کرد و نامه معرفی برای دکتر کرمان نوشت و برگشتیم خونه با اینکه کل مسیر را اشک ریخته بودم ولی به خاطر اونایی که تو خونه بودند مجبور بودم وقتی رسیدم طوری رفتار کنم که اصلا اتفاقی نیفتاده  و صبح ساعت 10  من وبابایی دوتایی رفتیم کرمان . ساعت 3 بود رفتیم مطب دکتر  میرزا...
5 بهمن 1391

هفته پانزدهم و شنیدن ضربان قلب

امروز  نوبت بهداشت داشتم با اقا علی رفتم(اقا حاجی هم خونه بودن) طبق نوبت قبلی خلوت بود ماما فشارم را گرفت بعدش که نوبت وزنم شد دیدم 3.5 اضافه  کرده بودم که ماما گفت اگه بخوای همینجوری پیش بری برات مشکل پیش میاد منم ناراحت. که بعدش گفت چون تازه ویارت تموم شده و تازه اشتهات باز شده انشالله که مشکلی پیش نمیاد حالا نوبت این بود که صدای تپش قلبتو که  لحظه شماری میکردم را بشنوم دراز کشیدم رو تخت .  خیلی شیطون بودی وبه این زودی دم به تله نمیدادی ماما بنده خدا هر دقیقه چشمش گردتر میشد  فکر میکنم ترسیده بود چون به راحتی نتونست  پیدات کنه بعد از کلی گشتن بلاخره اقا پسر گل ما راضی شد تا خودشو نشون بده ا ای شیطون دا...
5 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اقا زاده می باشد